« معلّم »
مانده ام از کجا شروع کنم به توصیف اقیانوس بی کرانت و کدام کلمه را به انتخاب برگزینم که تا شاید قطره ای از این اقیانوس را به من بچشاند . با یاد تو افکار پاره پاره می شوند و کلمات با سرعت باد از ذهنم می گریزند که مباد با آنان لب به وصف تو بگشایم که جفایی بزرگ اضافه بر دیگر جفا های بزرگی که بر تو کردم .
ورق های دفتر من سیاه می شوند و گیسوان سیاه تو سپید ،
من هنوز شرمنده ... چقدر خسته ات کردم ،
- نقاش نقش های نیکو
قلم در دست می گیری و بر لوح دلم نقش ها می زنی از بهترین یاد ها و نام ها
نقشی در آب ، نقشی از گل ها ، نقشی از پدر ، نقشی از مادر ، از آبی آسمان و نقشی ماندگار از خدا ؛
با قلمدانی خالی از دانایی به مکتبت می آیم و با توشه های فراوانی از قلم و علم و ادب و سؤال و جواب و دانستن بدرقه ام می کنی.
- راستی
مهربان تر از تو دایه ای دیده ام اینگونه با سخاوت و سخن شناس و دل آگاه؟!
رساترین فریاد فریاد توست که بر بام جان ها آواز می دهی و کام پروانه ها سرشار می شود از حقیقت و جام درختان سیراب از طراوت و جان متعلّمان لبریز از تازگی...
سوگند می خورم ؛ سوگند به قلم و آنچه می نگارد ، سوگند به معصومیت شهید به خون تپیده ، سوگند به سخاوت ابر و صلابت صبر ، سوگند به کلمه و کلام و حرف حرف پیامم:
که قدر تو را نمی داند به جز پروردگار...
کدام روز ، روز تو نیست ؟
سخن کوتاه می کنم هر چند زبانم قاصر است از توصیفت که وصف تو نمی گنجد در افکار ایّام
ای نقّاش نقش های نکوی زندگیم ، مسکنت هماره قلب من است
ای مهربان ترین ، روزت مبارک!
(محمد حسین وظیفه)
- ۹۴/۰۲/۱۵